سال جهش تولید با مشارکت مردم
امروز پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ ۲۲:۳۵
 

اخبار

به بهانه دفاع مقدس

خاطرات به یاد ماندنی یک پزشکیار در ایستگاه انتقال نفت تنگ فنی در زمان جنگ تحمیلی

بمناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ یکی از همکاران بازنشسته رفتیم تا خاطرات او را از زمان حضورش در یکی از ایستگاههای استراتژیک و حیاتی انتقال نفت به نام تلمبه خانه تنگ فنی که هشت سال زیر بمباران رژیم بعث عراق بود را بشنویم.
    بهمنیار فریدونی متولد سال1333 شهرستان مسجد سلیمان ، در سال 1356 به استخدام بهداشت ودرمان صنعت نفت در آمد و پس ازسپری کردن دوران آموزشی دوساله در اواخرسال 1358 در تنگ فنی مشغول انجام وظیفه شد . چند ماه پس از شروع به کارنامبرده ، جنگ تحمیلی علیه ایران آغاز و ایشان تا حدود پنج سال در این برهه حساس وظیفه امداد به کارکنان، ساکنین و روستاییان اطراف تلمبه خانه را بر عهده داشت.
    فریدونی در ابتدای صحبت خود ضمن اشاره به اهمیت تمام تلمبه خانه ها در حمل و نقل و جابجایی نفت خام و فرآورده آن در کشور به ویژه تنگ فنی گفت: این ایستگاه یکی از شریان‌های حیاتی نفت در دوران جنگ بود ، چون درهرشبانه روز مقدار 420هزار بشکه نفت خام  و فرآورده نفتی را توسط سه خط لوله ی 26و 16 و10 اینچ به پالایشگاه های مهم کشور پمپاژ می کرد و به همین دلیل از اهمیت راهبردی بالایی برای کشور برخوردار بود و به تبع آن دشمن نیز در پی تخریب آن  تا مردم و صنعت کشور دچار بحران گردند.
    نامبرده موقعیت جغرافیایی این مرکز را سمت غربی رشته کوه زاگرس و در 20 کیلومتری جنوب پل دختر دانست و گفت: دشمن خوب می دانست که باید علاوه بر خطوط مقدم ،نقاط اقتصادی کشور به ویژه تلمبه خانه های انتقال نفت که رگ های حیاتی کشوربودند، را آسیب بزند . در این میان،  تلمبه خانه ی تنگ فنی مهمترین هدفی  بود که با شروع جنگ پی درپی مورد تهاجم هواپیماهای دشمن قرارمی گرفت که در این میان بارها کارکنان بی دفاع و مظلوم تلمبه خانه و خانواده هایشان به خاک و خون غلطیدند. حتی روز پذیرش قطعنامه هم تلمبه خانه های بمباران نشده ی باقیمانده بمباران شدند.
    این پزشکیار عزیز درپاسخ به سوال"اولین یورش دشمن را به خاطر دارید"گفت:  همان اوائل جنگ  اولین حمله هوایی شروع شد. ظهریک روز پاییزی دو میگ عراقی که بال هاشان را آفتاب برق انداخته بود دیدم که در کسری از ثانیه رد شدند. دو بمب افکن روسی، آنقدر پایین پرواز می کردند که می شد بمب ها را زیر شکمشان دید. قبل از آن که خود را به زمین بیندازم، صداهای رعد آسای انفجار شینیدم و بعد سکوت. خوشبختانه آن روز به توربین ها آسیبی نرسید چون بمب ها بالای کوه صخره ای که تلمبه خانه در دامنه ی آن قرار داشت اصابت کرد و تنها خسارت ناچیزی به دکل مخابراتی و اتاق رادیوی بالای کوه وارد شد. یادم هست که در آن دقایق آنقدر مبهوت بودم که نمی دانستم به سمت منزل و همسرم بروم تا از سلامت او اطمینان حاصل کنم و یا به طرف محوطه ی صنعتی بدوم . اما خیلی زود یادم آمد که من تنها پزشکیار و امداد گر آنجا هستم و سریع به طرف محوطه صنعتی دویدم و خوشبختانه معلوم شد خون از دماغ کسی نیامده است. آن روز به خیر گذشت غافل از این که این تازه اول ماجرا بود!
 این بازنشسته معزز از "تکرار بمباران ها تا پایان جنگ حتی روز پذیرش قطعنامه"خبر داد و گفت: 
   حالا دیگر هواپیماهای دشمن را خوب می شناختیم. میگ، توپو لف، سوخو(روسی) و میراژ فرانسه...؛ ایران به صورت محدود تسلیحات زمان شاه را داشت ودر تحریم به سر می برد  ولی عراق از هر لحاظ از سوی تمام ابرقدرت ها حمایت می شد. با این حال جنگ در جبهه ها اگرچه از لحاظ تسلیحات نابرابر بود اما از بابت رزمندگان  بی باک و جان برکف و خلبانان شجاع برتری کامل داشت!
    بمب افکن ها ی دشمن ، چنان بر فراز تلمبه خانه پایین می آمدند که فکر می کردی با تیرکمان هم می شود آنها را زد. با این حال کاری از تیربار میهن که از پل دختر تهیه شده بود و در اوایل حمله ها تنها سلاح دفاعی تلمبه خانه به حساب می آمد ،ساحته نبود. کم کم نماینده های سپاه و ارتش آمدند و چند ضد هوایی و آزیر اعلام وضعیت در اطراف تلمبه خانه مستقر کردند. ولی افسوس که با این حال، حوادث اندوهباری در پیش بود. به همان نسبت که در خطوط مقدم جنگ شدت یافته بود.
     این همکار گرامی در ادامه "ازعروج اولین شهید در مرکز انتقال نفت تنگ فنی" گفت : روی صندلی درمانگاه نشسته و غرقه در افکار بودم ، ناگهان صداهایی بسیار مهیب ، که انگار تمام ابرهای آسمان با شدتی مافوق تصور با یکدیگر به هم برخورده باشند تکانم داد. سقف و دیوار قطور و سنگی اتاق به لرزه درآمد ،  با صندلی کف اتاق پرت شدم .اول فکر کردم از دنیا رفته ام، اما با نیرویی غیرارادی برخاستم و دیوانه وار از درمانگاه بیرون دویدم اما همین که خواستم ، لای صخره های آن طرف جاده (بیرون از تلمبه خانه) پنهان شوم ، از درون نهیبی شنیدم که کجا؟ تو پزشکیار و  تنها امداد رسان این جایی ، برگرد! 
    برگشتم ! با سرعت از درمانگاه کیف امداد را برداشته و داخل  محوطه صنعتی دویدم . دود و آتش غلیظ درمیان شیرآلات و لوله ها شعله می کشید . کارکنان از پناهگاه بیرون آمده بودند و با کپسول های آتش نشان به طرف آتش می دویدند؛ سراغ زخمی های احتمالی را می گرفتم که یکی از کارگران رو به من فریاد زد : «دکتر! جدار» نیست تورا به خدا پیداش کن! 
    او شیخ علی"برادر جدار" کارگر کر و لال تنظیفات توربین ها بود. به جستجوی جدار به هرسو می دویدم.  مسلم بود که جدار صدای آژیر خطر را نمی توانست بشنود وخبر داشتم که هر وقت بمب افکن ها در آسمان ظاهر می شدند، دست را سایبان پیشانی می کند که تماشا کند و در برابر هشدار دیگران، پوزخند می زد و با ایما و اشاره می رساند که شماها ترسویید!
   پیدایش کردم ، نزدیک کیسه های شنی سنگر نیمه جان افتاده بود. ترکش پشت گردنش خورده بود. نبض اش خیلی کند می زد و نفس های آخر را می کشید. به سرعت پاره گی را بستم. روی شانه ام انداختمش و دویدم. از محوطه تلمبه حانه که می رفتم بیرون . برادرش شیخ علی دوید جلو: سوال کرد از دنیا رفته؟ فقط توانستم بگویم باید برسونمش بیمارستان. آن روز ها هنوز آمبولانس نداشتیم. در آن موقع روز تنها وسیله ی دم دست در تلمبه خانه یک وانت بود. برانکارد و کپسول اکسیژن آوردم. پیکر نیمه جان را روی برانکارد عقب وانت گذاشتیم واز راننده خواستم عجله کند. بین راه که بیشترآن گردنه ی پراز پیچ های تند و دست انداز بود. من وشیخ علی همزمان برانکارد، مجروح و سیلندر اکسیژن و خودمان را نمی توانستیم نگه داریم. گردنه ی لعنتی که تمام شد ، پنج کیلومتر مانده به پلدختر ، دیدم که جدار چشمانش باز مانده رو به آسمان! گوشی که رو سینه اش گذاشتم برادرش پرسید که زنده است؟ و من به دروغ گفتم که به بیمارستان می رسد! او ناباورانه به رخسار معصوم و مهتابی شده ی برادر چشم دوخته بود و من اکسیزن را نبستم که دلخوش باشد. جنازه پاک او  را که به بیمارستان عشایری و بی امکانات پلدختر تحویل دادیم ، تنها پزشک هندی شیفت با بی حوصله گی معاینه کرد و گفت: «این که از دنیا رفته !» و شیخ علی زد به سر و روی خودش!
     در همین گیر و دار، کسی از بستگان شیخ علی نفس زنان آمد و خبر داد که بمب روی خانه ی او و جمشیید افتاده! سریع به تلمبه خانه بر گشتیم. پشت فنس تلمبه خانه و بالا دست ده مجاور، از طرف خطوط لوله و مخابرات، برای کارگران چند عدد خانه اضافه شده بود. خانه ی شیخ علی کارگر شیفت و یکی دیگر به نام جمشید فرهادی آن جا بود. دوتا از بمب های چتری صاف برسر خانواده آنها افتاده بود. وقتی رسیدیم ، سراغ مجروحین را ازجمعیت حاضرگرفتم؛ اما کدام مجروح ؟ هرچه مردم و ماشین الات از زیر آوار بیرون می آوردند، تکه پاره های اندام  زن و کودک  بی گناه بود . جمشید تگه پاره های جنازه ی همسرش را که مادر چهار بچه ی قد و نیم قد بود و شیخ علی زن و دختر و پسر پنج و شش ساله اش را جمع می کرد.
    بلافاصله آتش نشان ها و امدادگران بسج و سپاه و ارتش آمدند. یکی از توربین ها خسارت جدی دیده بود و در مجموع شانزده نفر در تلمبه خانه و ده پشتی به وضع دلخراشی جان باختند. همسر جدار حامله بود و شش ماه بعد ، در زمانی که پدرش زیر خروار ها خاک خفته بود به دنیا آمد، در حالی که جفت نوزاد ساعت ها تأخیر داشت که من در آن درمانگاه و امکانات اندک با زحمت بسیار، جفت راخارج کردم.
آیا واقعه ای بوده که شمار را خیلی خیلی تحت تأثیر قرار داده ؟
    ما در تلمبه خانه ، مثل اعضای یک خانواده بودیم. من که پزشکیاربودم ، با روحیه کارکنان و حتی خانواده ها آشنا و صمیمی بودیم. برای همین بود که وقتی کسی از کارکنان و یا خانواده های آنان را از دست می دادیم، من خیلی متأثر می شدم و چه بسا می گریستم و به جنگ افروزان عالم لعنت می فرستادم. 
    در این میان ، شفیع نوجوانی بود که کارگر نظافتچی مهمانسراهای تلمبه خانه بود. او  خیلی ساده ، بی آلایش و خجالتی بود . ولی در کارش جدی بود به طوریکه من به عنوان ناظر بهداشت و در مجموع همه کارکنان و مهمانان از وی راضی بودند.  رفت سربازی و وقتی برگشت استخدام حراست شد و دم در ورودی تلمبه خانه به صورت شیفت انجام وظیفه می کرد.  با برادر بزرگترش که راننده ی ایستگاه بود در روستای حوالی تلمبه خانه زندگی می کرد. حدود 22 سالش بود که ازدواج کرد، ولی آن قدر محجوب و کم رو بود که برادرش از من خواست که به آن مشاوره بدهم. 
    دو روز بعد ازعروسی ، برای مشاوره او را صدا کرده و با او به گفت گو نشستم و اورا متوجه مسئولیت اش کردم و به او گفتم شما از دوران نوجوانی عبور کرده ای و الان دارای خانواده شده ای و خلاصه دیگر برای خودت مرد شده ای.
    روز بعد شیفت بعد از ظهر بود. صبح هواپیما های مهاجم حمله کردند و فقط توانستند دیوار صوتی بشکنند و فرار کنند. ولی بعد از ظهرهمانروز دوباره آمدند.  تا ظهر که دور و بر درمانگاه پرسه می زدم شفیع را ندیدم. عصر، با نیت دیدار با شفیع  لباس پوشیدم تا به دم در ورودی بروم. دستم به دستگیره درخروجی بود که صدای توپ های ضدهوایی برخاست و دیوار صوتی شکسته شد. با همسرم طرف کمد بزرگ اتاق دویدیم.عجیب این که آن روز صداهای مهیب انفجار طولانی تر از همیشه بود!، انگار چندین مرحله هواپیما می آمد و می زد. صدای انفجار و غرش ضدهوایی ها درهم پیچیده بود . صدا ها که تمام شد دویدم سمت در تلمبه خانه که شلوغ بود. جنازه ی شفیع را دیدم که دراز به دراز و غرق در خون روی آسفالت افتاده و بدنش سر تا پا سوراخ سوراخ شده بود. گروهبان پدافند گفت: نامردها این بار بمب های خوشه ای ریخته اند! نگاهم افتاد به کف دست های شفیع که هنوز آثار حنابندان بر آن ها  باقی بود . شفیع با دهان باز و چشمان بی حرکت انگار به من نگاه می کرد وگویی می خواست بگوید: «مرد شدم دکتر!»
     در ادامه بهمنیار فریدونی با ذکر این که شهید تندگویان مقام عالی وزارت نفت آن هنگام در تلمبه خانه تنگ فنی حاضر و متاسفانه بعد از آن سفر به اسارت دشمن و بعد به درجه رفیع شهادت میرسد اظهار داشت: تلمبه خانه همچنان در معرض یورش های هوایی بود.ولی بمب و راکت ها، به کوه و صحرا می خورد و یک بار هم به به مخزن خالی. هروقت هم صدماتی می رسید، نیروهای تعمیرات با سرعت بازسازی می کردند. در همین دوران بود که مقامات ، رؤسا ، نماینده مجلس و غیره جهت سرکشی به ایستگاه می آمدند. اما در این میان آمدن مهندس تندگویان و همراهانش از جمله آقای بوشهری هیجانی دیگر داشت. من هم مشتاق بودم که وزیر نفت را ازنزدیک ببینم. عصر، ایشان وهمراهان با اتومبیل و بدون هیچ محافظ ویژه به تلمبه خانه رسیدند. وزیر با حالتی خودمانی باهمه دست داد و احوالپرسی کرد.  شهید تندگویان، چنان ساده و خودمانی بود که  اگر از قبل اطلاع نمی دادند، کسی فکرنمی کرد که با یک وزیر روبه رو شده باشد. شب با ایشان نشست کوتاهی داشتیم. صبح روز بعد، وزیر و همراهان با همان اتومبیل های استیشن که از تهران تا تلمبه خانه آمده بودند ، به سمت خرمشهر و  آبادان ادامه ی سفر دادند. همان  سفری که بی  بازگشت بود! 
     اشاره ای به حضور همسرمحترمتان در کنارتان داشتید ، براستی چرا در شرایط بمیاران ها و خطرات و در طول 5 سال در کنار شما مانده بودند ؟
    پایمردی و وفای همسرم مثال زدنی است. اولین بمباران، هشداری شد برای خانواده های کارکنانی که آنجا زندگی می کردند (حدود 20 خانواده)
    به جز من و رئیس تلمبه خانه، بقیه کارکنان بومی بودند .آن ها زن و فرزندان خود را به روستاهای مجاور ، خرم آباد و اندیمشک فرستادند تا در امان باشند. شیفت دوازده روزه که تمام می شد کارکنان سراغ خانواده یشان می رفتند.
 تنها رئیس تلمبه خانه و پزشکیارالزام داشتند در تلمبه خانه حضور دایمی داشته باشند. من 24 ساعت آنکال بودم و نگران جان همسرم بودم. به او اصرار می کردم نزد پدر و مادرش که مسجدسلیمان ساکن بودند برود. ولی به هیچ طریقی راضی نمی شد. حتی پدرش آمد که او را ببرد ولی نرفت. پافشاری که کردم گفت:« این جا فقط یک بار خواهم مرد؛ ولی اگر نباشم از نگرانیت، روزی صد بار می میرم!» . به او گفتم که می گویند ممکن است دشمن با چتر این جا، تکاور پیاده کند، صلاح نیست زن ها بمانند. درجواب گفت: « من هم لباس مردانه می پوشم و اسلحه به دست می گیرم و باهاشون می جنگم! این پاسخ دندان شکن برای من که صادقانه میگویم ، خودم از صداهای مهیب شکستن دیوار صوتی به خود می لرزیدم، حس مردی و شهامت را بیدار کرد و همین امر بود که پنج سال مقاومت کردم و درآن شرایط سخت وبمباران ماندم و خدمت کردم. 
     جالب است بدانید ، همسر بسیار جوانم ، یادداشتی به عنوان وصیت نامه در جیب بلوز نگه داشته و همواره از آن مراقبت می کرد و در آن نوشته بود:« من خودم حاضر به ترک همسر وخانه ام نبودم ، خواهش می کنم همسرم را مقصر ندانید. دخترتان فاطمه  میربختیار.» 
ناگوارترین خبری که در آن زمان شنیده بود را بازگو گنید:
بعد از پنج سال فعالیت در تلمبه خانه مذکور با تقاضای انتقال به مرکز منطقه موافقت شدو مدتی بعد که در تهران برای تهیه دارو در ماموریت به سر می بردم ، تلفنی از فاجعه ای  بسیار تلخ مطلع و بسیار متاثر گردیدم:
 بعد از آن که پدافند هوایی تلمبه خانه روز به روز قوی ترمی شد هواپیماهای دشمن جرأت پرواز در ارتفاع پایین را نداشتند، آن ها مجبور به پرواز در ارتفاع بالا و شلیک موشک از دور شده بودند. یک روز، هنگام  ظهر چند موشک شلیک و به توربین ها آسیب زده و اتاق کنترل را ویران و چند نفر از کارکنان شهید شدند. ولی آن چه مرا بسیار اندوهگین کرد و تا زنده ام فراموش نخواهم کرد ، فاجعه ی دم عصر بود. نیرو های آتش نشان و نظافتچی منطقه به محوطه ی توربین های آسیب دیده رفته تا ابزار آلات ، شیلنگ ها و غیره را جمع آوری کنند که متاسفانه چهارده یا پانزده نفری که سرگرم کار و تلاش بودند مجدداً توسط اصابت موشک ، قطعه قطعه و به شهادت رسیده بودند.  من همه را می شناختم. مسئولشان شهید درخشان که مردی آرام و خوش طینت و شوخ بود. قلندری از کارکنان ایمنی و آتش نشانی که مهربان،وظیفه شناس و بسیار مودب بود.  عادلی  که شوخ و سرزنده و پر جنب و جوش بود ! انگار دست مرگ گلچین می کرد.  اکر بخواهم یکایک را یاد کنم، به درازا می کشد ولی جه کنم که از تمام آن ها خاطره هایی دارم که از ذهنم دور نمی شود و بعد از گذشت حدود سی و چند سال آز آن حادثه، انگار باورم نمی شود که نیستند و فکر می کنم هنوز آنها زنده هستند !
در خاتمه اگر حرف های دیگری  مانده بازگو کنید ؟
جدا از خاطرات تلخ، بعد از گذشت سال ها از آن روزگار و اینک که مدت پنج سال است که بازنشسته شده و در خانه هستم و در ذهن خود کنکاش می کنم، چند چیز را دلم می خواهد بگویم:
    اول این که جنگ ها با همه زشتی که دارندِ یک حسن هم دارند و آن این که" آدم های یک سرزمین را شجاع می کند ".مانند کارکنان تنگ فنی جانفشانانه در جبهه ای کوچک اما مهم نگذاشتند که شریان انتقال نفت در آن شرایط بحرانی قطع شود و تعدادی از آنها جان عزیز خود را در این راه فدا کردند. 
    دوم این که: وقتی وزیر نفت را در تلمبه خانه آن همه صادق و بی شیله پیله دیدم، خوش حال بودم که چه افراد صادق و بی چشمداشت و خدمتگزاری درسطح مقامات کشورمان داریم و آرزومی کردم که ای کاش همه ی سیاستمداران و صاحب منصبان در دنیا چنین می بودند. 
    سوم این که وقتی پایداری و مقاومت همسرم را می دیدم، نه تنها او را در مقام همسر خود تحسین می کنم، بلکه درود می فرستم به تمامی شیر زنان کشورمان به ویژه همکاران پرستار و پزشک که در آن برهه ی جنگ،  در خطرناک ترین مکان های خدمت رسانی چون بیمارستان صنعت نفت آبادان و غیره ، جان برکف خدمت و ایثار گرانه مقاومت می کردند . البته اکنون خیلی از آنها چون من بازنشسته اند .
    در خاتمه، همان گونه که شاهد بودیم ، دیکتاتور خون آشام بغداد یعنی صدام ،کاخ بیدادش فروریخت و در خوارترین شرایط به سزای اعمال اش رسید، آرزو می کنم تمام جنایتکاران مستبد امروز جهان نیز به چنین سرنوشتی دچار شوند. 
گفتگو: سید رضا بنی هاشمی 

 

فردیدونی

 
۲۴ شهریور ۱۳۹۸ ۰۹:۴۰
تعداد بازدید : ۱,۲۳۱

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید